پارت بیست و چهارم :

چیزی چون نوک تیز خنجر بر دلم نشسته و درد عجیبی به سراسر تنم می‌ریخت که طاقتم را طاق می‌کرد. با حالی خراب سوار ماشینم شدم. به همه‌چیز و همه‌کس فکر می‌کردم. تمام حرصم را سر پدال گاز خالی می‌کردم که خودم را جلوی بهشت زهرا دیدم. ابرهای تیره و نم‌نم باران ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.