او، اویی که دیگر او نبود به قلم رویا یزدانپور
پارت بیست و چهارم :
چیزی چون نوک تیز خنجر بر دلم نشسته و درد عجیبی به سراسر تنم میریخت که طاقتم را طاق میکرد. با حالی خراب سوار ماشینم شدم. به همهچیز و همهکس فکر میکردم. تمام حرصم را سر پدال گاز خالی میکردم که خودم را جلوی بهشت زهرا دیدم. ابرهای تیره و نمنم باران ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
ایلما
00یاشار تازه میفهمه چی ب سرش اومده